دُخترے ڪـه لبخند میزد زندگے را تآ هیچ ڪـس درد هآیَش را نفهمـد !!
دُخترے ڪـه درد هآیَش را همچوטּ فرزندش در آغوش میگرفت تآ هیچ ڪـس درد هآیَش را هم اذیت نڪند

ایـטּ منم دُخترے از تبآر ِ درد ُ رنج ڪـه زندگے را لبخند میزد
و همیشـه نقآب خندآنے بر چهره ے پیر و در هم شڪسته اش دآشت

همیشـه غمگیـטּ بود

دُرُست مثل ِ عروسڪے ڪـه دلش میخوآست گریـه ڪُـند اما خنده رآ بـه لبآنش دوختـه بودند !!
7 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/03/11 - 22:05
پیوست عکس:
جــدایی (1617).jpg
جــدایی (1617).jpg · 450x558px, 56KB
دیدگاه
gilda

{-124-}

1392/03/11 - 22:09